سفارش تبلیغ
صبا ویژن

راه بی برگشت

خاطرات ماندگار

    نظر

چند روز  پیش داشتم آهنگ هام رو مرور می کردم ، مابین آهنگ ها ، آهنگی حسابی ذهنم رو مشغول کرده بود ومن رو برد به خاطرات دور آهنگ سریال از سرزمین های شمالی سریالی  کره ای با محوریت دو  کودک  که خواهر وبرادربودند، با فضایی کاملا سنتی وروستایی که بیشتر ماجراهاش در زمستان های برفی  اتفاق می افتاد ،من هر وقت این آهنگ رو گوش می دم احساس خوبی دارم وبه یاد گذشته های دور می افتم وخاطرات روزهای زیبای برفی زمستان و لحظه های در کنارخانواده وآغوش گرم  پدر بودن رو برام زنده می کنه، وآن روز ها مثل فریم های به هم پیوسته از ذهنم خطور می کنه خوب که دقت می کنم می بینم این صداهای ماندگار نماهنگ تمام خاطرات گذشته من وماست، ووقتی که این آهنگ ها رو گوش می دیم ، ناخوداگاه به یاد تمام خاطرات تلخ وشیرین گذشته که در کنار عزیز یاعزیزانی سپری کردیم می افتیم ، که شاید الان در کنار ما نباشند ولی با شنیدن این  آهنگ ها یادوخاطرشون  برامون زنده  میشه ، امیدوارم  شما هم مثل من با گوش دادن این آهنگ ها به یاد خاطرات خوش زندگی وسالهای دور بیافتید به یاد لحظات شیرین در کنار هم بودن که دیگه برنمی گرده وهربار حست نسبت به این نماهنگ ها بیشتر می شه درست مثل قالیچه سلیمان که معروفه که هر چه بیشتر پابخوره ارزشش بیشتتر می شه وبه یاد داشته باشیم که لحظه های  رفته برنمی گرده چه برسه به عمر که پدر لحظه هاست ..


سیر تکاملی دختران

    نظر



سال ???? :

مرد : دختره خیر ندیده من تا نکشمت راحت نمیشم…. !!!

زن : آقا حالا یه غلطی کرد شما ببخشید !!! نا محرم که خونمون نبود . حالا این بنده خدا یه بار بلند خندیده…!!!

مرد: بلند خندیده ؟ این اگه الان جلوشو نگیرم لابد پس فردا می خواد بره بقالی ماست بخره. !!! نخیر نمی شه باید بکشمش… !!!

– بالاخره با صحبتهای زن ، مرد خونه از خر شیطون پیاده می شه و دختر گناهکارشو میبخشه…

سال ???? :

مرد:
واسه من می خوای بری درس بخونی ؟ می کشمت تا برات درس عبرت بشه. یه بار که
مُردی دیگه جرات نمی کنی از این حرفا بزنی !!! تو غلط می کنی !!! تقصیر من
بود که گذاشتم این ضعیفه بهت قرآن خوندن یاد بده. حالا واسه من میخای درس
بخونی؟؟؟

زن: آقا ، آروم باشین. یه وقت قلبتون خدای نکرده می گیره ها ! شکر خورد. !!! دیگه از این مارک شکر نمی خوره. قول میده…

مرد (با نعره حمله می کنه طرف دخترش ): من باید بکشمت. تا نکشمت آروم نمی شم. خودت بیای خودتو تسلیم کنی بدون درد می کشمت… !!!

– بالاخره با صحبتهای زن، مرد خونه از خر شیطون پیاده می شه و دختر گناهکارشو میبخشه …

سال ???? :

مرد
: چی؟ دانشسرا ؟؟ (همون دانشگاه خودمون) حالا می خوای بری دانشسرا؟ می
خوای سر منو زیر ننگ بوکونی؟ فاسد شدی برا من؟؟ شیکمتو سورفه (سفره) می
کونم…

زن: آقا، تورو خدا خودتونو کنترل کنین. خدا نکرده یه وخ (وقت) سکته می کنین آ…

مرد:
چی می گی ززززززن؟؟ من اگه اینو امشب نکوشم (نکشم) دیگه فردا نمی تونم
جلوی این فسادو بیگیرم . یه دانشسرایی نشونت بدم که خودت کیف کنی…

– بالاخره با صحبتهای زن، مرد خونه از خر شیطون پیاده می شه و دختر گناهکارشو میبخشه …

سال???? :

مرد:
کجا ؟ می خوای با تکپوش (از این مانتو خیلی آستین کوتاها که نیم مترم
پارچه نبردن و وقتی می پوشیشون مثه جلیقه نجات پستی بلندی پیدا می کنن) و
شلوارک (از این شلوار خیلی برموداها) بری بیرون؟ می کشمت. من… تو رو… می
کشم…

زن: ای آقا. خودتو ناراحت نکن بابا. الان دیگه همه همینطورین (شما بخونید اکثرا).

مرد:
من… اینطوری نیستم. دختر لااقل یه کم اون شلوارو پائین تر بکش که تا
زانوتو بپوشونه. نه… نه… نمی خواد. بدتر شد. همون بالا ببندیش بهتره… !!!

(لطفا بد برداشت نکنید !!! )

سال ???? :

زن:
دخترم. حالا بابات یه غلطی کرد. تو اعصاب خودتو خراب نکن. لاک ناخنت می
پره. آروم باش عزیزم. رنگ موهات یه وقت کدر می شه آ مامی. باباتم قول می ده
دیگه از این حرفا نزنه…

بالاخره با صحبتهای زن، دخترخونه از خر شیطون پیاده می شه و بابای گناهکارشو میبخشه !!!


احساس کوچکی

احساس کوچکی ,     نظر

عجیب است انگار همین دیروز بود پشت سر پدر در حال حرکت بودم  و به رد پای پدر پدر در خاک نگاه می کردم وپدر آرام آرام می رفت که
من عقب نمانم اما من هرچه تند تر می رفتم باز عقب تر بودم یادم می آید
انگار از بزرگ شدن حرفی زدم چون در مقابل قد بلند پدر احساس کوچکی می کردم
 شاید گفته بودم پس من کی بزرگ می شوم؟  وشاید این سئوال ، پدر را به
دوران بچگی خودش برده بود ه که آن طور جوابم را داد بعد از کمی مکث گفتم :
راستی خیلی کیف دارد بزرگ شدن ،مگه نه !؟ پدر سر تکان داد اما من از حرکت
سر پدرنفهمیدم که بزرگ شدن خوب است یا بد .

ومن
حالا بزرگ شده ام وبه گذشته ام می اندیشم  و به کودکی ام نگاه می کنم مثل
آن روز پدر ،احساس می کنم سرم گیج می رود انگار که توی ماشین نشسته باشم
وماشین توی جاده  تند رفته باشد ودرخت های توی جاده به عقب فرار کرده
باشند ومن نفهمیده باشم چطور یهو آن همه درخت از جلوچشم رفته وپشت سر
مانده باشد .واقعا انسان ها چقدر عجیب وغریبند وقتی کوچکند آرزو می کنند
که ای کاش بزرگ بودیم ووقتی بزرگ می شوند آرزو می کنند که ای کاش می شد به
کودکی برگردیم کاش می شد برای یک لحظه هم که شده به دوران کودکی ام برگردم
 ودوباره به قامت بلند پدر بنگرم وبه او بگویم  علت مکث آن روزی که پرسیدم
بزرگ شدن خوب است یابد را فهمیدم وبه جای سئوال فقط نگا هت می کردم  ای
کاش کودک بودم تا در اوج ناراحتی با یک لبخند گرم تو همه چیز را فراموش می
کردم اما صدحیف  که لحظه ها برنمی گردند چه برسد به عمر که پدر لحظه هاست


احساس کوچکی

    نظر

عجیب است انگار همین دیروز بود پشت سر پدر در حال حرکت بودم  و به رد پای پدر پدر در خاک نگاه می کردم وپدر آرام آرام می رفت که
من عقب نمانم اما من هرچه تند تر می رفتم باز عقب تر بودم یادم می آید
انگار از بزرگ شدن حرفی زدم چون در مقابل قد بلند پدر احساس کوچکی می کردم
 شاید گفته بودم پس من کی بزرگ می شوم؟  وشاید این سئوال ، پدر را به
دوران بچگی خودش برده بود ه که آن طور جوابم را داد بعد از کمی مکث گفتم :
راستی خیلی کیف دارد بزرگ شدن ،مگه نه !؟ پدر سر تکان داد اما من از حرکت
سر پدرنفهمیدم که بزرگ شدن خوب است یا بد .

ومن
حالا بزرگ شده ام وبه گذشته ام می اندیشم  و به کودکی ام نگاه می کنم مثل
آن روز پدر ،احساس می کنم سرم گیج می رود انگار که توی ماشین نشسته باشم
وماشین توی جاده  تند رفته باشد ودرخت های توی جاده به عقب فرار کرده
باشند ومن نفهمیده باشم چطور یهو آن همه درخت از جلوچشم رفته وپشت سر
مانده باشد .واقعا انسان ها چقدر عجیب وغریبند وقتی کوچکند آرزو می کنند
که ای کاش بزرگ بودیم ووقتی بزرگ می شوند آرزو می کنند که ای کاش می شد به
کودکی برگردیم کاش می شد برای یک لحظه هم که شده به دوران کودکی ام برگردم
 ودوباره به قامت بلند پدر بنگرم وبه او بگویم  علت مکث آن روزی که پرسیدم
بزرگ شدن خوب است یابد را فهمیدم وبه جای سئوال فقط نگا هت می کردم  ای
کاش کودک بودم تا در اوج ناراحتی با یک لبخند گرم تو همه چیز را فراموش می
کردم اما صدحیف  که لحظه ها برنمی گردند چه برسد به عمر که پدر لحظه هاست


عصاره باورها

    نظر

می ترسم ازروزی که بفهمم همه کسانی روکه با تمام وجود درک وباورشون می کردم، من رودرک نکنن سخت تر از همه اینه که دیر فهمیده باشی ،دیر فهمیده باشی که همه کسانی که سعی داشتی ومیخواستی که باورت کنن نه تنها باورت نکردن بلکه  تورو از باورهای اصلی ات دور کردن یک عمر باهمین باور ها ی مردم خوش بودم ونفهمیدم که کم کم دارم از  عصاره همه باورهاخدا وامام زمان (عج) دورمی شم ای صاحب زمین وزمان وای تنها وآخرین بهانه هستی مارا آنی وکمتر از آنی به حال خود مگذار.

یا صاحب الزمان (عج)

هرگز نگویمت که بیا دست من بگیر

گویم گرفته ای زعنایت رها مکن


روح عرفه

    نظر

 

6s7c9d1.jpg

عرفه ،گویند هرکه در شب قدر مورد آمرزش قرار نگرفت وآن را درک نکرد امیدبعدی اوبرای اینکه  عنایت پروردگار شامل حالش شود، بودن در عرفات ویا درک عرفه است ای عرفه، اگر نفس قدسی حسین ابن علی (علیه اسلام) درفراز های تو جاری نبود .  نمی دانم که آیا بازهم خدا جاماندگان از شب قدر را به در ک فراز هایت سفارش می کرد، بیهوده نیست که خداوند ازبین چهارده معصوم (علیه اسلام )امام حسین  (علیه اسلام)را کشتی نجات می خواند امامی که حتی درآخرین لحظات عمر مبارک وشهادتش به دنبال سعادت دین ودنیا مردم ،حتی دشمنانش بود .ای عرفات تو تنها شاهد گریه ها وزمزمه های عاشقانه حسین (علیه اسلام)با معبودش هستی ای عرفه، باز هم می آیی وباخود بوی سیب را می آوری هر که عرفه را رادرک کند بوی سیب وبوی روح عرفه حسین ابن علی (علیه اسلام) را نیز به خوبی استشمام می کند ای پروردگار عرفه ،ای کسی که هرگونه نعمت را بر من تمام کردی وهرگونه رنج بلا را از من بر طرف نمودی وجهل من تورا مانع از این لطف بزرگ نشد که دلالتم کنی به هر چه سبب مقام قرب توست موفق ساختی وبا همه بی باکی وگناه، باز هر وقت تورا خواندم اجابت کردی وچون درخواستی کردم، عطا فرمودی واگر تورا اطاعت کردم پاداش کامل دادی واگر شکرت کردم بر نعمتم افزودی وهمه این لطفها واحسانت را بر من به حدکمال رساندی  خدا یا باوجود همه این نعمت هایی که بر من حقیر بخشیده ای از تو می خواهم توفیق درک عرفه و مُحَرَم را به من عطا فر مایی ، زیرا هر که مُحرِم به مُحَرَم شده مَحرَم گردد.

ای حسین(علیه اسلام)    پرسیده ام زمادرم اوهم خبر نداشت

                                                  اصلا رفاقت من وتو از کجاگرفت



اشکی در گذرگاه تاریخ

    نظر

از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بود
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود
بعد دنیا هی پر از آدم شد و این اسباب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت
قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبی ها تهی است
صحبت از آزادگی پاکی مروت ابلهی است
صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست
قرن موسی چمبه هاست
روزگار مرگ انسانیت است
من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام زهرم در پیاله اشک و خونم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان میکنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردان با جان انسان میکنند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است


از خدا خواستم ...

    نظر

 

از خدا خواستم تا دردهایم را از من بگیرد،

خدا گفت: نه!

رها کردن کار توست. تو باید از آنها دست بکشی.

از خدا خواستم تا شکیبایی ام بخشد،

خدا گفت: نه!

شکیبایی زاده رنج و سختی است.

شکیبایی بخشیدنی نیست، به دست آوردنی است.

از خدا خواستم تا خوشی و سعادتم بخشد،

خدا گفت: نه!

من به تو نعمت و برکت دادم، حال با توست که سعادت را فراچنگ آوری.

از خدا خواستم تا از رنج هایم بکاهد،

خدا گفت: نه!

رنج و سختی، تو را از دنیا دورتر و دورتر، و به من نزدیکتر و نزدیکتر می کند.

از خدا خواستم تا روحم را تعالی بخشد،

خدا گفت: نه!

بایسته آن است که تو خود سر برآوری و ببالی اما من تو را هرس خواهم کرد تا سودمند و پر ثمر شوی.

من هر چیزی را که به گمانم در زندگی لذت می آفریند از خدا خواستم و باز گفت: نه.

من به تو زندگی خواهم داد، تا تو خود از هر چیزی لذتی به کف آری.

از خدا خواستم یاری ام دهد تا دیگران را دوست بدارم، همانگونه که او مرا دوست دارد.

و خدا گفت: آه، سرانجام چیزی خواستی تا من اجابت کنم


بال هایت را کجا گذاشتی؟

    نظر

پرنده بر شانه های انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت :

اما من درخت نیستم. تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی.

پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم

. اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم.

انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود.

پرنده گفت: راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟

انسان منظور پرنده را نفهمید، اما باز هم خندید.

 آنگاه خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : یادت می آید

تو ر ا با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی.

راستی عزیزم، بال هایت را کجا گذاشتی؟

انسان دست بر شانه هایش گذ اشت و جای خالی چیزی را احساس کرد .

آنگاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست!!!!!