سفارش تبلیغ
صبا ویژن

راه بی برگشت

احساس کوچکی

احساس کوچکی ,     نظر

عجیب است انگار همین دیروز بود پشت سر پدر در حال حرکت بودم  و به رد پای پدر پدر در خاک نگاه می کردم وپدر آرام آرام می رفت که
من عقب نمانم اما من هرچه تند تر می رفتم باز عقب تر بودم یادم می آید
انگار از بزرگ شدن حرفی زدم چون در مقابل قد بلند پدر احساس کوچکی می کردم
 شاید گفته بودم پس من کی بزرگ می شوم؟  وشاید این سئوال ، پدر را به
دوران بچگی خودش برده بود ه که آن طور جوابم را داد بعد از کمی مکث گفتم :
راستی خیلی کیف دارد بزرگ شدن ،مگه نه !؟ پدر سر تکان داد اما من از حرکت
سر پدرنفهمیدم که بزرگ شدن خوب است یا بد .

ومن
حالا بزرگ شده ام وبه گذشته ام می اندیشم  و به کودکی ام نگاه می کنم مثل
آن روز پدر ،احساس می کنم سرم گیج می رود انگار که توی ماشین نشسته باشم
وماشین توی جاده  تند رفته باشد ودرخت های توی جاده به عقب فرار کرده
باشند ومن نفهمیده باشم چطور یهو آن همه درخت از جلوچشم رفته وپشت سر
مانده باشد .واقعا انسان ها چقدر عجیب وغریبند وقتی کوچکند آرزو می کنند
که ای کاش بزرگ بودیم ووقتی بزرگ می شوند آرزو می کنند که ای کاش می شد به
کودکی برگردیم کاش می شد برای یک لحظه هم که شده به دوران کودکی ام برگردم
 ودوباره به قامت بلند پدر بنگرم وبه او بگویم  علت مکث آن روزی که پرسیدم
بزرگ شدن خوب است یابد را فهمیدم وبه جای سئوال فقط نگا هت می کردم  ای
کاش کودک بودم تا در اوج ناراحتی با یک لبخند گرم تو همه چیز را فراموش می
کردم اما صدحیف  که لحظه ها برنمی گردند چه برسد به عمر که پدر لحظه هاست